نیکان
دو شنبه 19 تير 1396برچسب:نیکان، رهبری, :: 19:13 ::  نويسنده : علی یگانه
http://www.cinemakhabar.ir/Picture/20120205104631_b697bsl8unu0ci240u4q.jpg

براي نماز که مي ايستاد، شانه هايش را باز مي کرد و سينه ش را مي داد جلو. يک بار به ش گفتم "چرا سر نماز اين طورمي کني؟" گفت "وقتي نماز مي خواني مقابل ارشد ترين ذات ايستاده اي. پس بايد خبردار بايستي و سينه ت صاف باشد."با خودم مي خنديدم که دکتر فکر مي کند خدا هم تيمسار است.

 

دو شنبه 19 تير 1396برچسب:نیکان، رهبری, :: 19:12 ::  نويسنده : علی یگانه

خیلی آقا بود. تا می شنید رزمنده ای شهید شده ، می رفت و پیشونی اش رو می بوسید. تا اینکه خبر دادن توی یه عملیات به شهادت رسیده. به اتفاق چند تا از بچه ها رفتیم و به تلافی اون بوسه هایی که بر پیشونی شهدا زده بود ، پیشونیش رو بوسه باران کنیم. رسییدیم بالای سرش. پارچه رو کنار زدیم. اما دیدیم ســـــر نداره...

دو شنبه 19 تير 1396برچسب:نیکان، رهبری, :: 19:10 ::  نويسنده : علی یگانه

 

اين همه لاف زن و مدعي اهل ظهور
پس چرا يار نيامد که نثارش باشيم
سالها منتظر سيصدو اندي مرد است
آنقدر مرد نبوديم که يارش باشيم
اگر آمد خبر رفتن ما را بدهيد
به گمانم که بنا نيست کنارش باشيم

دو شنبه 19 تير 1396برچسب:نیکان، رهبری, :: 19:7 ::  نويسنده : علی یگانه

 


 

اغلب لغت شناسان عریضه را به عرض حال و درخواست نامه معنی می کنند(الرائد.جلد2.صفحه 1183 )

 

وبرای "عرض" معانی مختلفی بیان میکنند که یکی از آنها بیان مطلبی از طرف فرد کوچکتر به بزرگتر است ؛   (فرهنگ معین.جلد2 .صفحه 2288 )

 

در اصطلاح عریضه نویسی یکی از شیوه های خاص توسل است که در طول تاریخ در فرهنگ اسلامی همواره مورد توجه بوده است . گاهی افراد با یک سلسله  نیاز وگرفتاری هایی مواجه می شوند که بر حسب ظاهر امکان برطرف نمودن آنها از طریق اسباب عادی میسر نیست  یا حداقل بسیار مشکل است در چنین مواردی به جای نا امید شدن از ناحیه ی پیامبر (ص) وائمه اطهار(ع) توصیه شده است که از اموری نظیر دعا و توسل کمک گرفته شود . که از شیوه های مختلف توسل عریضه نویسی است.

 

عریضه گاهی خطاب به خداوند تبارک و تعالی نوشته می شود ودر آن فرد نیازمند ضمن اشاره به مشکل و حاجت مورد نظر خود به مقام و منزلت  یکی از معصومین (ع) یا همه ی آنها در پیشگاه خداوند متوسل می شود ؛ ویا این که عریضه مستقیما به معصوم (ع) نوشته می شود تا او به واسطه ی قرب و ارج و منزلتی که در نزد خداوند متعال دارد از او برآورده شدن یا برطرف گشتن آن حاجت و مشکل را درخواست نماید ؛ویا این که خود معصوم (ع) به واسطه ی ولایت و قدرتی که از ناحیه ی پروردگار عالم به او عطا شده است به اذن خداوند مهربان این نیاز و گرفتاری را برطرف سازد .

 

عریضه به امام زمان (عج)

 

؟؟؟؟؟؟ مرحوم محدث قمی در کتاب منتهی الآمال به نقل از تحفة الزائر علامه ی مجلسی و مفاتیح النجاة سبزواری می نویسد : هرکس حاجتی دارد آنچه را که ذکر می شود در یک قطعه کاغذی بنویسد ودر ضریح یکی از ائمه (ع)بیندازد و یا کاغذ را ببندد و مهرکند و خاک پاکی را گِل سازد وآن را در میان گِل بگذارد ودر نهر یا چاه آب یا برکه ای بیندازد با این نیت که انشا الله به خدمت حضرت صاحب الزمان (عج) برسد وآن بزرگوار عهده دار برآورده شدن حاجت وی می شود . عریضه این چنین نوشته می شود ...                            

 

{کتبت یا مولای صلوات الله علیک مستغیثا ً شکوت ُ ما نزل بی مستجیرا ً بالله عزوجل ثم بِک من أمر ٍ قد دهمنی واشغَل قلبی و أطال فکری و سلبنی بعض لُبّی وغیّر خطیر نعمة الله عندی و اسلمنی عند تخیّل وروده الخیل و تبرء منّی عند ترائی إقباله إلیّ الحمیم و عجزتْ عن دفاعه حیلتی و خاننی فی تحمله صبری و قوّتی فلجأت فیه إلیک و توکلت فی مسألةِ لله جلّ ثناؤه علیه و علیک فی دفاعه عنّی علما ً بمکانک من الله ربّ العالمین ، ولیّ التدبیر و مالک الاُمور واثقا ً بک فی المسارعة فی الشفاعة إلیه جلّ ثنائه فی أمری    متیقّنا ً لإجابته تبارک و تعالی إیاک باعطائی سؤلی وأنت یا مولای جدیر بتحقیق ظنّی وتصدیق أملی فیک فی أمر کذا و کذا        

                                                                                                                                       (به جای کذاوکذاحاجات خود راذکر نمایید )  ............................................................................................................................... فیما لا طاقة لی بحمله و لا صبر لی علیه و ان کنت مستحقا ً له و لاضعافه بقبیح افعالی و تفریطی فی الواجبات التی لله عزّوجلّ فأغثنی یا مولای صلوات الله علیک عند اللّهف و قدّم المسألة لله عزّوجلّ فی أمری قبل حلول التلف و شماتة الأعداء فبک بسطت النعمة علیّ و أسئل الله جلّ جلاله لی نصرا ً عزیزا ً و فتحا ً قریبا ً فیه بلوغ الآمال و خیر المبادی و خواتیم الأعمال والأمن من المخاوفِ کلها فی کل حال إنّه جلّ ثنائه لما یشاء فعّال و هو حسبی و نعم الوکیل فی المبدء والمأل}

آنگاه در کنار نهر یا چاه یا برکه آ‌ب بایستد و یکی از وکلای آن حضرت در دوره ی غیبت صغری را در نظر بیاورد (عثمان بن سعیدعمروی- یا پسر او محمدبن عثمان عمروی- یا حسین بن روح نوبختی - یا علی بن محمد سمری ) وبا نام او را بخواند :{یا فلان بن فلان – مثلاعثمان بن سعید سپس این چنین ادامه دهد- سلام علیک أشهد أنّ وفاتک فی سبیل الله وأنّک حیٌّ عند الله مرزوق وقد خاطبتک فی حیاتک التی لک عند الله عزّوجلّ وهذه رقعتی وحاجتی الی مولانا علیه السلام فسلّمها إلیه و أنت الثقة الأمین} سپس نوشته را در آ‌ن نهر یا چاه یا برکه ی آب بیندازد انشاالله حاجت او برآورده خواهد شد . صلوات
 
 
 

 
 
 

 
تصاویر بالا ، تصویر چاهی است که مردم در آن عریضه های خود را می اندازند.
این چاه در پشت مسجد مقدس جمکران قرار دارد وبرای امنیت مردم دارای حفاظ  می باشد.
دو شنبه 19 تير 1396برچسب:نیکان، رهبری, :: 19:6 ::  نويسنده : علی یگانه

 

 
"يا اباصالح المهـدے" یکدانه ز تسبیح نماز سحرت را یک بار بنام من محتاج بینداز... .
دو شنبه 19 تير 1396برچسب:نیکان، رهبری, :: 19:5 ::  نويسنده : علی یگانه
صلوات: تحفه ای از بهشت است.
صلوات: روح را جلا می دهد.
صلوات:عطری است که دهان راانسان را خوشبو می کند.
صلوات: نوری در بهشت است.
صلوات: نور پل صراط است.
صلوات:شفیع انسان است.
صلوات: ذکر الهی است.
صلوات: موجب کمال نماز می شود.
صلوات:موجب کمال دعا و استجابت آن می شود.
صلوات: موجب تقرب انسان است.
صلوات:رمز دیدن پیامبر در خواب است.
صلوات: سپری در مقابل آتش جهنم است.
صلوات: انیس انسان در عالم برزخ و قیامت است.
صلوات: جواز عبور انسان به بهشت است.
صلوات: انسان را در سه عالم بیمه می کند.
صلوات: از جانب خداوند رحمت است و از سوی فرشتگان پاک کردن گناهان و از طرف مردم دعا است.
صلوات: برترین عمل در روز قیامت است.
صلوات: سنگین ترین چیزی است که در قیامت بر میزان عرضه می شود.
صلوات: محبوب ترین عمل است.
صلوات: آتش جهنم را خاموش می کند.
صلوات: زینت نماز است.
صلوات: گناهان را از بین می برد.
صلوات: فقر و نفاق را از بین می برد.
صلوات: بهترین داروی معنوی است.
چه خوب است که انسان همیشه اهل صلوات باشد. چرا که پیامبر نیز دائم الصلوات بوده است. با ذکر صلوات: غم و اندوه و حزن را از خود دور کنید.
با یک صلوات: نوری در بهشت برای خود بیافرینید.
با یک صلوات : گناهان خود را پاک و تولدی دیگر برای خود به وجود آورید.
با یک صلوات: پاداش هفتاد و دو شهید را برای خود ثبت کنید.
با یک صلوات: ده حسنه برای خود ثبت کنید.
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
دو شنبه 19 تير 1396برچسب:نیکان، رهبری, :: 18:58 ::  نويسنده : علی یگانه



آقای من سلام

تقصیر شما نیست

که تصویر شما نیست

من آینه ای پرشده از گرد و غبارم...
 

خاطرات بسیار خواندنی محافظ رهبر انقلاب



آنچه در ادامه می آید متن سخنرانی یکی از محافظان مقام معظم رهبری است که توسط خبرنامه دانشجویان ایران منتشر شده است.

سال 68 لحظاتی که امام (ره) داشتند به رحمت خدا می رفتند با دفتر ریاست جمهوری تماس گرفتند و ما به همراه آقای خامنه ای سوار ماشین شدیم و به سمت جماران حرکت کردیم. وقتی به جماران رسیدیم چون همه مسئولین آمده بودند شرایط بسیار سختی را ایجاد کرده بودند و فقط تعدادی از محافظین را داخل راه می دادند. همراه آقا که رئیس جمهور بودند فقط 4 نفر داخل شدیم و تا دم در حسینیه رفتیم .
خیلی از شخصیت ها و نمایندگان مجلس آنجا بودند و داخل راهشان نمی دادند، همراه آقای خامنه ای دو نفر توانستیم بعنوان محافظ داخل بیمارستان برویم که دائم شیفت عوض می کردیم. تنها کسی که امام (ره) موقع رحلتشان و قبل از خانواده شان او را پذیرفتند، آقای خامنه ای بودند. بعد از آن نمازی که امام (ره) خواندند پزشکان گفتند که نمی توان کاری برای ایشان انجام داد در این شرایط قرار شد همه کسانی که داخل اتاق امام بودند خارج شوند و فقط خانواده امام داخل شوند. قبل از ورود خانواده امام حاج احمد آقا از اتاق امام (ره) آمدند بیرون و گفتند آسید علی آقا را امام کار دارند. آقای خامنه ای داخل شدند و برای اینکه صدای امام (ره) را که نحیف شده بود بشنوند گوششان را نزدیک صورت امام (ره) بردند و امام (ره) با ایشان صحبت کردند. ما که پشت شیشه این صحنه را می دیدیم هر لحظه که می گذشت می دیدیم آقای خامنه ای قرمزتر می شد، صورت ایشان دائم قرمز می شد گویا به حد انفجار رسیده بود . بعد از صحبت های امام (ره) آقای خامنه ای حاج احمد آقا ر اصدا کردند داخل، سپس حاج احمد آمدند بیرون و گفتند حاج خانم - همسر امام (ره) - و محارم امام (ره) بیایند داخل. - تمام این صحنه ها فیلم برداری شده است و نمی دانیم چرا پخش نمی شود! - حاج احمد آقا که صدا کردند خانواده امام تا آقای طباطبایی - برادر خانم حاج احمد آقا - که شهردار تهران بودند و دکتر طباطبایی - برادر خانم دیگر حاج احمد آقا – داخل بودند تمام دختران و پسران منسوب به امام (ره) داخل بودند و دیداری را با ایشان تازه کردند. تنها کسی که با محارم امام (ره) تا لحظه آخر حیات ایشان داخل اتاق بود فقط آقای خامنه ای بودند!

تقریباٌ ساعت 23:30 امام (ره) تمام کردند. در این شرایط آقای خامنه ای با همان صورت برافروخته آمدند بیرون و همه کسانی که آنجا حضور داشتند را صدا کردند چه چپی ها و چه راستی ها و همه اطاعت کردند. آقا فرمودند هیچکس حق ندارد با هیچ خبرگزاری و هیچ گروهی مصاحبه علنی داشته باشد و خبر فوت امام (ره) را اعلام کند. اگر ما فردا صبح بتوانیم از صدا و سیمای خودمان این خبر را اعلام کنیم، بقای جمهوری اسلامی را می توانیم حفظ کنیم و در غیر این‌صورت احتمال این هست که خیلی از مسائل و مشکلات بر کشور ما جاری شود. همه گوش کردند و هیچکس حرفی نزد. تنها کسی که آن زمان مامور شد آقای لاهیجانی معاون جهاد سازندگی وقت بود که مسئول تهیه یخچالی شد که جنازه امام (ره) را 3 روز داخل آن گذاشتند. غیر از وی قرار شد کسی کار خاصی را انجام ندهد.

بلافاصله همه از جمله آقای خامنه ای به محل کارشان رفتند. همان شب آقا بسیاری از کارهای مربوط به حفاظت و اطلاعات را انجام دادند. فردا صبح قرار شد جلسه مجلس خبرگان برای تعیین رهبری انجام شود. همراه آقای خامنه ای آقای انصاری نامی بود به همراه من و آقای قاسمی که با آقای خامنه ای پیاده از منزل راه افتادیم و به مجلس آمدیم. هیچ کدام از ما در آن لحظات رهبری آقای خامنه ای به ذهنمان هم خطور نمی کرد. در مجلس حفاظت به دست گردان هفت سپاه بود و تعدادی از محافظین آیت الله مشکینی بعنوان رئیس مجلس خبرگان، محافظین آقای هاشمی بعنوان رئیس مجلس شورای اسلامی و محافظین آقای خامنه ای در مجلس تردد می کردیم. لذا بسیاری از شرایط داخل را می دانستیم.حدود 20 دقیقه طول کشید تا جلسه به حد نصاب رسید. آقای مشکینی شروع به صحبت کردند و سپس آقای هاشمی چند دقیقه صحبت کردند.در همین اثنی تلفن زنگ زد و گفتند حاج احمد آقای خمینی با آقای هاشمی کار دارند. آقای هاشمی اجازه گرفتند و داخل دفتر هیات رئیسه رفتند. آقای مشکینی راجع به مطالب داخلی مجلس خبرگان صحبت کردند و سپس قرار شد در مورد رهبری آینده صحبت شود. هیچ کس صحبت نکرد و همه به هم نگاه می کردند. اولین نفری که شروع به صحبت کرد، آقای خلخالی بود.

وی گفت میخواهم مطلبی را بگویم و این را یک تکلیف می دانم. آقای مشکینی بلندگوی وی را روشن کرد و وی شروع به صحبت کرد. ایشان گفتند من چند وقت پیش برای مراسم عقد دخترم نزد امام (ره) رفته بودم. تا دختر و عروس و دادمادم و بچه ها بازرسی شوند و بیایند داخل چند دقیقه طول کشید. من از امام (ره) سوال کردم حالا که شما آقای منتظری، قائم مقام رهبری، را عوض کرده اید با این شرایط بیماریتان شخص خاصی را مد نظر ندارید؟ ایشان به من نگاه کردند و گفتند: ”مگر می شود من نظر خاصی نداشته باشم و مگر می شود که نظرم را به کسی نگفته باشم؟ من به حاج احمد آقا و آقای هاشمی بارها گفتم . از نظر من هیچ کس در روی کره زمین از سید علی آقا بهتر نیست“. بعد از این حرف آقای خلخالی اعلام کردند که اساساً امام (ره) با شورای رهبری مخالف بودند. پس باید روی یک نفر صحبت کنیم و برای انفرادی هم چند نفر بیشتر در کشور نداریم، یکی آیت الله مشکینی هستند، یکی آیت الله موسوی اردبیلی و نفر سوم آقای خامنه ای هستند که امام (ره) روی ایشان نظر مثبت داشتند. بعد از آقای خلخالی تنها کسی که صحبت کرد آیت الله موسوی اردبیلی بود. ایشان گفتند در یکی از جلسات سران سه قوه که خدمت امام (ره) رسیدیم آقای خامنه ای و آقای هاشمی نیامده بودند.

من و مهندس موسوی رفته بودیم. داخل آمدن مهندس مقداری طول کشید. من با امام (ره) صحبت می کردم، به ایشان گفتم که نظر شما در مورد رهبری آینده چیست؟ و امام (ره) گفتند: ”من نظرم را به حاج احمد اقا و آقای هاشمی گفته ام و احدی را در کره زمین بهتر از آسید علی آقا برای رهبری نمی دانم“. این دو مورد را آنها گفتند. در حین صحبت ایشان آقای هاشمی از پله های دفتر هیات رئیسه آمدند پایین و به محض رسیدن به جایگاهشان میکروفون راخاموش کردند و بلندگوی خودشان روشن شد. آقای هاشمی گفتند احمد آقا یک مطلبی را به من گفتند که تکلیف را همین الان به شما بگویم و بعد معذرت خواهی کردند که بلندگو را خاموش کردند. سپس گفتند احمد آقا الان به من گفتند: ”

اگر می خواهید روح امام (ره) شاد شود و به وصیت نامه امام (ره) عمل کرده باشید اعلام کنید که امام (ره) بارها به ما گفتند که آقای خامنه ای را مطرح کنیم ولی به دلیل مسائل سیاسی نگذاشت که ما بگوییم“. آقای هاشمی گفتند حاج احمد آقا به من گفتند: ” امروز یک تکلیف است و حداقل حرف مرا در مجلس بزنید که من آن دنیا گرفتار نباشم“. سپس آقای هاشمی گفتند حالا یک مطلب را من بگویم. من بارها خدمت امام(ره) رسیدم و هر بار که رفتم امام (ره) به من گفتند: ” تا دیر نشده آ سید علی آقا را شما مطرح کنید بد است من مطرح کنم چون اگر من مطرح کنم قضیه استخلا پیش می آید. شما مطرح کنید من دفاع می کنم ”. سپس آقای هاشمی طبق عادت ریاست مجلسی اش عمل کرد و در حالی‌که ایستاده بود گفت کسانیکه با رهبری آقای خامنه ای موافقند قیام کنند. در همین هنگام آقای خامنه ای از کوره در رفتند و گفتند: ” اکبر آقا! بنشینید شما، مگر اینجا مجلس است که شما می‌خواهید رای بگیرید؟ رهبری نظام به این است که من بتوانم. مگر من می توانم خمینی باشم؟ این بار سنگینی که شما دارید به دوش یک نفر می گذارید را مگر یک نفر می تواند تحملش کند؟ تحملش شرایط میخواهد. نه من، بلکه هیچ کس نمی تواند تحمل کند“.

در همین هنگام مجلس یک مقدار شلوغ شد و موافقین و مخالفین حرفهایی زدند. آقای آذری قمی به آقای خامنه ای گفت شما بپذیرید، مگر ما مردیم همه ما کمک می کنیم. ولایت فقیه، ولایت انبیا است. وی آنقدر تعریف کرد که آقای خامنه ای از کوره در رفتند و گفتند: ” آقای آذری قمی! بفرمایید بنشینید. ما شما را می شناسیم، در دوره های مختلف شما را امتحان کرده ایم. اینی را که شما گفتید 10 سال آینده هم می گویید؟ 10 سال دیگر نخواهید گفت. هر جا مقابل شما مطلبی علم شود که شما نپذیرید مقابلش می ایستید“. در همین هنگام آقای آذری قمی عمامه اش را برداشت و دو دستی محکم تو سرش زد و گفت خدا از من نگذرد اگر قرار باشد من 10 سال آینده مقابل شما بایستم ، من شما را بعنوان ولایت فقیه، ولایت مطلقه فقیه، قبول دارم.

- دقیقاً بعد از 10 سال آقای آذری قمی رفت قم و در فردو نماز جماعت خواند و آنجا با آقای خامنه ای مخالفت کرد! دقیقاً همان‌طور که آقای خامنه ای گفتند 10 سال بعد این حرف را زد! - بعد از این صحبت ها خبرگان رای گیری کرد که در رای گیری همه خبرگان به غیر از 6 نفر رای موافق دادند! که یکی از آنها خود آقای خامنه ای بودند که به خودشان رای ندادند. یک نفر هم نظرش روی شورای رهبری بود نه اینکه با شخص آقای خامنه ای مخالفت داشته باشد. نظر وی این بود که در کشور به جای امام (ره) فرد نمی تواند عمل کند و یک شورای رهبری باید داشته باشیم که متشکل از آقای خامنه ای، آقای هاشمی بعنوان یکی از چهره های سیاسی و سه مرجع تقلید باشد. اما نظرش رای نیاورد و آقا با یک رای قوی انتخاب شدند.

حدود ساعت 3 جلسه تمام شد. کسانی بودند که از همان لحظه شروع به تبعیت کردند، از جمله این افراد آقای جوادی آملی بودند. هنگام خروج از مجلس هیچ کس ازدر خارج نشد همه به هم تعارف می کردند و حدود 3 دقیقه کسی خارج نشد. همه اصرار می کردند آقای خامنه ی خارج شوند اما آقای خامنه ای به آقای مشکینی گفتند که ایشان ابتدا خارج شوند. در همین هنگام آقای جوادی آملی گفتند: ” آقا شما بفرمایید که ما جرات کنیم پشت سر شما بیرون بیاییم. آن موقع شما بر ما رفیق بودید و ما افتخار می کردیم پایمان را پشت پای شما بگذاریم، امروز شما بر ما ولی هستید و از الان بر ما فرض و واجب است که همه پایمان را جای پای شما بگذاریم و طوری هم باید پایمان را بگذاریم که اگر کسی نگاه کند نفهمد چند نفر بعد از شما آمدند بیرون و فقط جای پای شما باشد! ”

- من با همین چشمهای خودم بیشتر از 100بار برخورد آقای خامنه ای و امام خمینی(ره) را با همدیگر دیدم. در هیچ برخوردی ندیدم که امام خمینی تمام قد جلوی ایشان بلند نشود و به طرفشان نرود. ولی برای هیچ کس ندیدم که این طور برخورد کند، البته بسیار نادر بودند در مقایسه با رفتاری که با شخصیت های دولتی، هیات دولت و... امام تنها با آقای خامنه ای اینگونه برخورد میکرد و با ایشان باز برخورد می کرد. آقای خامنه ای اوایل رهبری در بیمارستان قلب شهید رجایی عمل داشتند. در کل طول عمل سید احمد خمینی در طول راهروی بیمارستان قدم می زدند، عصبانی و ناراحت بودند. گویا صحنه های بیماری امام راحل یادشان می آمد. بعد از اینکه عمل موفقیت آمیز بود، ما دوربینی روی قسمتی که ایشان بستری بودند گذاشتیم که دیگر مزاحم ایشان نباشیم و در باز و بسته نشود و تغییرات دمای اتاق به ایشان لطمه نزند. از بیرون اتاق کارهای حفاظتی را کنترل می کردیم. حاج احمد خمینی(ره) ساعت 15/2 نیمه شب به بیمارستان قلب شهید رجایی آمدند البته تنها با یک راننده و با لباس راحتی روحانیت نه لباس رسمی. ما از اینکه ایشان تنها و بدون حفاظت آمده بودند تعجب کردیم. ایشان گفتند: از آقا چه خبر؟ گفتیم: الحمدلله خوبند. ایشان خیالشان راحت شد. به ایشان گفتم: اگر می خواهید آقای گلپایگانی و سایرین را بیدار کنم؟ گفتند: نه، حاج خانم بسیار نگران حال آقا بودند. ایشان خواستند من بیام پیش آقا و خودم از نزدیک در جریان وضعیت ایشان قرار بگیرم نه با تلفن و خبردهی دیگران. بعد از چند دقیقه ایشان به ذکر خاطره ای پرداختند: ((ما در تمام جایی که امام تردد می کرد، سخنرانی می کرد و.. یک میکروفون های ریزی و یک کلید شصتی قرار داده بودیم تا هروقت حال ایشان نامساعد شد(این اواخر حال ایشان نامساعد بود) یکی از این کلیدها را فشار دهند تا من و دکتر طباطبایی سریع بدویم به سمت اتاق. من در اتاق خودمان دراز کشیده بودم، ساعت 7 شب ناگهان زنگ به صدا درآمد. من با سرعت به سمت اتاق امام رفتم و فکر کردم خدای ناکرده ایشان سکته کرده، امام چمباتمه زده بود و دو دستشان به زانویشان و نگاه تلویزیون می کرد. من به هیچ وجه حواسم به تلویزیون نبود. گگفتم: آقا، ایشان سریع گفتند: احمد بشین، احمد بشین. من نشستم و دیدم اخبار دارد دیدار آقای خامنه ای با یکی از مسئولان خارجی(رهبر کره شمالی) را نشان می دهد. گفتند: نگذارید دیر بشه، چند بار به شما و آقای هاشمی گفتم. ایشان رو مطرح کنید، این عظمت رو که آدم می بینه کیف می کنه. همینکه عصایشان را بلند می کند(در حال سان از نظامیان کره بودند) عظمت اسلام رو می بینم.))

درکتاب خاطرات آقای حیدر واعظ کاشانی اهل قم در باره آقای خامنه ای از قول آقای بهاالدینی چه فرمودند آنهم در چه سالی؟ ایشان(واعظ کاشانی) می گویند من در اتاق بودم و هر 2 داماد آقای بهاالدینی نشسته بودند. پسرآقای بهاءالدینی وارد شدند و گفتند: مجلس خبرگان آقای منتظری را به قایم مقام رهبری انتخاب کردند. ایشان نگاهی به پسرشان انداخت و فرمودند: نه اینطور نیست. پسرشان گفتند: مجلس خبرگان انتخاب کرد تمام شد. ایشان دوباره فرمودند: نه این طور نیست بعد از امام خمینی، رهبر ما آقا سید علی خودمونه.

در انتخاب آقای منتظری اصلا آقای خامنه ای امام جمعه بوده نه رییس جمهور. مسایلی که بین عرفا و بزرگان و مراجع می گذرد ما نمی بینیم. اینها مسایل مادی است ما می بینیم نه مسایل غیرمادی و برداشتشان با ما فرق دارد. در عالم دیگری هستند و ما به تحلیل آنها وارد نیستیم

مطالبی از خصوصیات ایشان:
سیره هایی وجود دارد که ما مجازیم بگوییم . برخی موارد را راضی نیستند ما بگوییم و جامعه بداند و ما نمی گوییم ولی دیده ایم. به اهلش می توان گفت که اثر گذار باشد در زندگیشان. چیزی که ایشان را به مقام مرجعیت و رهبری رساند فقط و فقط خودشان و رفتارهایشان است. ایشان همه این مقامات را از احترام به پدر و مادر می داند. ایشان می گوید: در زمانی که وارد حوزه شدند افتخار می کردند که کوچکترین فرد حوزه هستند. می فرمایند: وقتی وارد حوزه شدم با 2 نفر هم حجره ای شدم ودیدم که یکی از آنها از من کوچکتره و به من برخورد. ایشان آقای هاشمی بودند و بعدا فهمیدم از من بزرگتره. شهید بهشتی نیز با من بودند.دوران درس حوزوی به درس امام بسیار علاقه مند بودم و با هیچ چیز عوض نمی کردیم. با من تماس گرفتند و گفتند که پدرتان هیچ چیز نمی بیند و آب مروارید گرفته است. من به مشهد رفتم و چند وقت کارم این شده بود که دست پدرم را گرفته و از کوچه خامنه ایها به مسجد حکمت چهارراه شهدا می بردم تا نماز بخوانند و بعد از آن به پرسشهای مردم پاسخ می گفتم و دوباره ایشان را به منزل می بردم. هر 3 وعده نمازکار من این شده بود. تا اینکه ایشان قبول کردند عمل جراحی کنند و شکر خدا خوب شدند. من مطمئنم که دعای خیر پدرم مرا به اینجا رسانده است.

مادر و پدر برای ایشان از هیچ مرتبتی بالاتر نبودند. ایشان موقع ورود پدر تمام قد می ایستادند به سمت ایشان می دویدند و دستشان را می بوسیدند. تمام عمرشان کارش این بود و مادرشان نیز همینطور. وقتی پدرشان از فرودگاه می آمد ما را می فرستاد تا ویلچر ببریم ایشان را بیاوریم وتاکید می کردند به ایشان بگوییم آقاسیدعلی نمی تواند خودش به دیدار شما بیاید زیرا نیاز به برنامه ریزی حفاظتی دست و پاگیر دارد و الان احساس کند من دارم ایشان را جابه جا می کنم. در ریاست جمهوری وقتی به در ورودی ریاست جمهوری می رسیدیم ایشان خودشان پدرشان را از ماشین پیاده می کردند و پله ها را همپای ایشان می آمدند و برای ایشان پشتی می گذاشت، چای می ریخت و اجازه نمی داد در این لحظات ما کوچکترین کاری انجام دهیم. ایشان تاکید بسیار زیادی روی احترام به پدر و مادر داشتند و هرچه که به آن رسیده بود را از پدر و مادر می دانست. بر صله رحم بسیار بسیار تاکید می کرد و منزل برادرانشان: سیدمحمد- سید هادی و.. رفت و آمد می کرد. وقتی مشهد می رفتند چند روز می ایستاد تا همه فامیلهایشان را ببیند. به پدرخانم شان بسیار احترام می گذاشت و همیشه دستشان را می بوسید. دیدار علما و بزرگان با ایشان نیز در همین فضای اخلاقی و احترام می باشد. در سفر پس از رهبری ایشان به قم خیلی از علما و بزرگان حتی تا عوارضی قم آمده بودند جهت استقبال مانند آیت الله جوادی آملی. آیت الله حسن زاده آملی خودشان برای ورود آقای خامنه ای به قم خودشون به ورودی شهر قم آمدند ولو اینکه ایشان را نیز ندیدند. سخنان ایشان در مورد آقای خامنه ای در دیدار با رهبری بسیار عجیب بود و من در تمام این مدت من و دیگران فقط گریه می کردیم و آنها در فضای دیگری بودند. بسیار متواضعانه با ایشان برخورد می کرد و با صفا.
ما با آقای موسوی کاشانی مسئول دفتر رهبری بیت آقای جوادی رفتیم و اعلام کردیم آقا می خواهد بعد از نماز مغرب بیاید دیدار شما. ایشان فرمودند: بگویید نیاید، واقعا می گویم. منزل من بسیار بسیار حقیر است وگنجایش ایشان را ندارد. من خواهشم این است اگر می خواهند بزرگی کنند بیایند قدمشان روی چشمم ولی خانه من گنجایش ایشان را ندارد. من حاضرم بارها بارها خودم بیایم خدمتشان. بگویید با این شرایط من راضی نیستم بیایند. ما به رهبری اعلام کردیم این گفته را و رهبری فرمودند: ما اگر برویم منزلشان خیلی چیزها گیرمان میاید. این برخورد ایشان بسیار متواضعانه و باکرامت بود.

نماز مغرب عشا خدمتشان رفتیم وگفتیم که آقا انشاالله امشب تشریف میارن، با بچه های حفاظت ایشان هماهنگ کردیم تا اطراف خانه پست حفاظتی بگذارند و همسایه ها نیز اذیت نشوند. آقای آملی پیش ما ایستاده بودند و ما گفتیم شما بنشینید تا ایشان نزدیک شوند ما خبرتان می دهم. ایشان گفتند من از صبح تا الان منتظرم اصلا آرام و قرار ندارم. ما گفتیم اقلا شما بگذارید تا از دفتر(قم) حرکت کردند ما به شما اطلاع می دهیم. ایشان از هنگامی که خبر حرکت رهبری را شنیدند در خانه ایستاده بودند و منتظر بود. وقتی آقا تشریف آوردند ایشان سریع دویدند درب ماشین را باز کردند و تلاش کردند دست آقا را ببوسند ولی آقا ممانعت کرد. ایشان پیاده شدند و داخل خانه شدند و آقای آملی تا دست آقا را نبوسیدند کوتاه نیامدند. برخورد ایشان با رهبری بسیار متواضعانه و خود را حقیر و کوچک می گرفتند و آقا نیز با ایشان متواضعانه برخورد می کردند. حدود40 دقیقه دیدار طول کشید و در این 40 دقیقه فقط تعارف و معرفت بود. ایشان به منزل بسیاری به قم رفته اند ولی کمتر برخوردی این گونه بود. واقعا سرشار از فضل و کرامت بود.

منزل آقای بها الدینی کوچکتر بود. صبح زود رفتم منزل ایشان و قرار بود رهبری نماز صبح را که جمکران خواندند( نماز صبحها را کامل جمکران می خواندند)بیایند.. گروهی که برای حفاظت ایشان رفتیم منزل آیت الله، پسرشان آمدند و ما خودمان را معرفی کردیم. ما رفتیم بالا ساعت 4 صبح بود و دیدیم که ایشان در آن موقع به صورت رسمی منتظر کسی هستند. بعد از دستبوسی ایشان فرمودند: خوب آقا سید علی کجاست و کی میاید!!؟. ما تعجب کرده بودیم. گفتم جمکران هستند وبعد خدمت شما می رسند. ایشان فرمودند: اینگونه نگویید ایشان بزرگتر از این است ایشان لطف می کنند و منت بر ما می گذارند اینجا می آیند.

اسکورت شروع به حرکت کردند و تاکید داشتند که زیاد مزاحم ایشان نباشیم. آقا تشریف آوردند و آقای بهاالدینی می خواستند از پله ها پایین بیایند ولی آقا دوید به سمت ایشان و آقا با ناراحتی به ما نگاه کرد که چرا اینگونه شد و تشریف آوردند پایین، ولی ایشان فرمودند: به بچه ها چیزی نگویید من از دیشب تا کنون منتظر شما هستم و خواب ندارم. می خواستند دست آقا را ببوسند ولی آقا نگذاشت.

آقای بهاالدینی خواهش کردند که اجازه دهید من دست شما ر ا ببوسم تا فردا به مادرتان زهرا بگویم من دست ولیتان را بوسیدم. اختلاف سنی آقای بهالدینی با رهبری حدود50 سال بود در آن زمان(سال1380). وقتی نشستیم آقای بهاالدینی به اطراف منزل همه را نگاه می کردند و ما نگران بودیم که ایشان چه در فکر دارن و ما را چگونه می بیند(چشم بصیرت و برزخی). ایشان سپس نگاه به رهبری نمودند و گفتند: من شنیده بودم که شما از دفترتان حفاظت می شود و الحمدالله همه محافظان و همراهانتان خوبند و خوب می بینمشان. ما خیلی خوشحال شدیم. از فرزندان آقاگفتند و گفتند 2فرزند بزرگ شما را بارها دیده ام الحق(3مرتبه) همه خوبند و مانند شمایند. 2 فرزند کوچک را ندیده بودم و تازگیها که دیدم اینها نیز الحق خیلی خوبند. بعد آقا به بچه هایش، همراهان ومحافظانش اشاره کردند که همگی دست آیت الله را ببوسند و بعد خداحافظی کردند. با این برخوردها و کراماتی که ما دیدیم و حالا می بینیم یه عده ای که 16سالش از انقلاب گذشته و 14 سال قبل از انقلاب مشخص نبود کجا بوده و کی بوده حالا به اسم وکیل، وزیر، روحانی و.. مطالبی را می گوید که دل آدم می سوزه.

البته دل برای اون می سوزه نه برای انقلاب. انقلاب الحمدلله مانند بلدوزر هرکس که جلوش آمد و خواست بایستد له کرده و رفت. فکر کردید اینها که حالا آمدند از بازرگان، بنی صدر و..بزرگترند؟ بازرگان را همه جهان می خواستند. انقلاب ما قطع یقین انقلاب آقا امام زمان است و هیچ کس نمی تواند به ما ضرر و لطمه ای برساند. فقط به آقا مربوطه این انقلاب و فقط مقدرات می تواند بر ما اعمال شود. و حفظ حکومت نیز شرایطی دارد که باید در این خط باشیم.

قبل از سفر به حج رفتم خدمت علما و مراجع جهت اجازه تشریف. منزل آقای بهجت مطلبی خواستم و ایشان فرمود: ما اجیریم. میدانی اجیر چیست؟ کسی که مزد و پاداشش را قبلا گرفته و الان به جز اطاعت چیزی نباید انجام دهد.

ما اجیر آقا امام زمانیم و مزد و پاداشمان بودن در این دوران و خدمت به نظام جمهوری اسلامی است. این مزد و پاداش ماست و به هیچ چیز فکر نکنید. ما اجیریم و هرچه می گذرد فقط و فقط به خدمت امام زمان ببینیم.برای طول عمر مقام رهبری و ظهور حضرت و تعجیل در فرجشون صلوات بلند بفرستین.

خاطرات خواندنی دختر امام (ره)/سفره محرم ونامحرم جدابود 
 
 
خاطراتي خواندني از خانم زهرا مصطفوي دختر بنيانگذار كبير انقلاب اسلامي که توسط گاهنامه پاسدار منتشر شده است در ذيل مي‌آيد:
 
اشاره: آنچه در پي مي‌آيد بخشي از خاطراتي است كه در طول سالهاي گذشته از خانم دكتر زهرا مصطفوي يادگار گرامي حضرت امام سلام‌الله عليه شنيده‌ام؛ خاطراتي كه از ساده‌ترين آنها مانند بازي با كودكان در خانه تا بزرگترين آنها همچون مسئله رهبري آينده، آموزنده و براي رهروان روح‌الله بسي ارزشمند است. اكنون به مناسبت سالگرد عروج آن عزيز سفركرده - كه همچنان انديشه و راهش زنده و پوياست - تقديم امت امام مي‌شود. محمدحسن رحيميان
 
گردش به‎سمت گل‌ها
 
امام نسبت به مسئله محرم و نامحرم و برخورد با نامحرم، بسيار مقيد بودند. من حدوداً 11 سال داشتم و هنوز چادر چيت سر مي‌كردم. آقاي اشراقي (داماد اول امام) ما را دعوت كرده بودند و من همراه ايشان به مهماني رفتم. آقاي اشراقي باغچه‌اي داشتند كه وسط آن معبري بود و آنجا دو سه تا صندلي گذاشته بودند كه در آنها امام و آقاي اشراقي روي صندلي نشسته‌اند. آن روز كسي در را باز كرد و خود آقاي اشراقي به استقبال آمدند. ما به خاطر قضيه نامحرم بودن، جلوي شوهر خواهرها نمي‌آمديم. من يكه خوردم و از امام پرسيديم: «سلام بكنم؟» امام گفتند: «واجب نيست». من چون خجالت مي‌كشيدم با آقاي اشراقي روبه‌رو بشوم و سلام نكنم، از مسير خارج شدم و رفتم ميان علف‌ها و گياهان باغچه و از آن معبر نرفتم تا با ايشان روبه‌رو نشوم. الآن هم منزل ما اين‌طوري است كه مردها و زن‌ها به خاطر مهماني دور هم نمي‌نشينند، مگر به خاطر مراسم و مسائل جدي شرعي. بعد از انقلاب خود من در تلويزيون، سمينارها، سخنراني‌ها و جلساتي كه آقايان و خانم‌ها حضور داشتند، حضور فعال داشتم و امام هرگز نگفتند نرويد و اين كار را انجام ندهيد، ولي در همان دوران اگر شوهر خواهرم مي‌آمدند، اين طور نبود كه سفره زن‌ها و مردها يكي باشد. رفت‌وآمد بود اما مردها جداي از زنان در اتاق‌هاي مختلف پذيرايي مي‌شدند.
 
سفره محرم و نامحرم جدا بود
 
تا آخرين لحظه زندگي امام،‌ همواره سفره محرم و نامحرم جدا بود. يك بار مادرم به امام گفته بودند: «ما امشب منزل نفيسه خانم - دختر بزرگ آقاي اشراقي - دعوت داريم». امام فكر كرده بودند كه در منزل نفيسه خانم، همسرش و شوهر خواهرهايشان هستند و مرد و زن با هم هستند و به مادرم گفته بودند: «اين مجلس، مجلس حرام است. شما مي‌خواهيد به مجلس حرام برويد؟» مادرم گفته بودند: «همه به من محرم هستند.» امام گفته بودند: «به دخترها كه محرم نيستند». مادر گفته بودند: من مي‌روم كه به همه مردها محرم هستم (دامادها و احمد). امام در اين مورد بسيار دقت مي‌كردند.
 
امام به خواهرم ديه دادند!
 
آنچه از دوران بچگي يادم هست، اين است كه من حدود 8ساله بودم، خواهرم ده سال و خواهر بزرگترم (همسر آقاي اشراقي) 12 سال داشت. ما با بچه‌هاي منزل همسايه سمت چپ‌ خانه كه منزل آقاي كمالوند بود، عروسك‌‌بازي مي‌كرديم . . . گاهي هم گرگم به هوا بازي مي‌كرديم. امام به ما گفته بودند منزل آقاي كمالوند نرويم. ايشان از علما و از دوستان امام بودند. اين دوستي هم قصه جالبي دارد. به ما گفته بودند به: آنجا نرويد. هروقت مي‌خواهيد بازي كنيد، دخترشان - كه اسمش طاهره‌خانم بود - بيايد پيش شما. پشت‌ بام‌هاي منزل ما به يكديگر راه داشت. ما همگي بچه بوديم، ولي آنها نوكر 14- 15ساله‌اي داشتند كه به تازگي صدايش دورگه شده بود. به همين جهت آقا دستور داده بود: شما نبايد به منزل آنها برويد. وقتي آقا از مسجد سلماسي برمي‌گشتند و به طرف منزل مي‌آمدند، از پشت كوچه صداي گرگم به هواي ما بچه‌ها را شنيدند. وقتي به منزل آمدند، از كارگرمان - زيور - پرسيدند: «بچه‌ها كجا هستند؟» او جواب داد: «منزل آقاي كمالوند.» گفتند: «برو بگو بيايند.» ما خيلي ترسيديم. برگشتيم به منزل و سه‌تايي توي زير زمين رفتيم، خطاب امام، بيشتر به خواهر بزرگترم بود كه مكلف شده بود. امام يك چوب نازك خشك را برداشتند و محكم به لبه ديوار زيرزمين زدند و گفتند: «من نگفتم نرويد؟ چرا رفتيد؟» بسيار هم عصباني بودند. چوب شكست و يك تكه‌اش به پاي خواهرم خورد. بلند شديم و به اتاق رفتيم و من ديدم پاي خواهرم كمي كبود شده است. شب به آقا گفتم: «خرده چوبي كه به ديوار زديد و شكست، به پاي صديقه خورده پايش كبود شده.» امام پرسيدند: «واقعاً؟» گفتم: «بله». گفتند: «برو بگو بيايد». صديقه خانم آمد و امام پايش را ديدند و به او ديه دادند! من به خودم گفتم: اي كاش پاي من كبود شده بود! امام تا اين حد روي مسائل شرعي دقت داشتند، در حالي كه بچه‌شان بود و عمداً هم نزده بودند. با همه انس و توجه و محبتي كه امام داشتند، ما از ايشان خيلي حساب مي‌برديم. البته حق با ايشان بود من خيلي شلوغ بودم.
 
آغوش مهربان آقا
 
شايد اولين خاطره‌اي كه از دوران كودكي به يادم مانده، به خاطر لذتي كه از حضور امام مي‌بردم، اين است كه امام شب‌ها زير كرسي مي‌نشستند و من كه يك دختر چهار پنج ساله بودم، مي‌رفتم زير كرسي و سرم را از زير بغل ايشان بيرون مي‌آوردم و چون بچه شيطاني هم بودم، خيلي وول مي‌خوردم، ولي ايشان دلشان نمي‌آمد به من بگويند برو؛ فقط نگهم مي‌داشتند كه خيلي شلوغ نكنم. گاهي هم دستي به سر و صورتم مي‌كشيدند. من چون خيلي از اين كار لذت مي‌بردم كه در آغوش پدر باشم، نمي‌رفتم. ايشان هم نمي‌گفتند برو، ولي دست و پايم را مي‌گرفتند كه خيلي شلوغ نكنم. خيلي با خوشرويي و محبت با من رفتار مي‌‌كردند و من از اين كارشان خيلي لذت مي‌بردم؛ لذا اولين خاطره‌اي كه از دوران بچگي يادم مي‌آيد اين است كه شب‌ها دور كرسي مي‌نشستيم و بسياري از اوقات من شام خودم را هم همان‌جا و همراه امام مي‌خوردم.
 
برنامه ثابت امام براي بازي با كودكان
 
بيش از آنكه تصور كنيد حضرت امام اهل محبت بودند. بچه بودم و يك روز در حياط نشسته بوديم، به من گفتند: «اگر توانستي اين مداد را با دست راستت به ديوار بزني، من به تو جايزه مي‌دهم». من گفتم: «اينكه كاري ندارد». گفتند: «بينداز!». من هم مداد را دادم به دست راستم و پرت كردم به طرف ديوار و بعد گفتم: «جايزه‌ام را بدهيد!». امام گفتند: «با دستت پرت نكردي». گفتم: «چرا! با دستم پرت كردم». گفتند: «نخير! دستت هنوز به بدنت هست!» من تازه متوجه شدم كه دارند با من شوخي مي‌كنند. امام براي بازي با ما وقت خاصي داشتند. صبح‌ها در منزل تدريس مي‌كردند و طلاب مي‌آمدند. نيم‌ساعت به اذان ظهر مانده، طلاب مي‌رفتند و امام مي‌آمدند به حياط و يك ربع با ما بازي مي‌كردند. ما هم مي‌دانستيم و از قبل جمع مي‌شديم. ما معمولاً از گِل باغچه تيله درست مي‌كرديم و مي‌گذاشتيم خشك مي‌شدند، بعد با آنها تيله‌بازي مي‌كرديم و هركس مي‌توانست تيله بيشتري را بزند، برنده بود. البته بازي‌هاي گوناگوني از جمله گرگم‌ به هوا بازي مي‌كرديم. ايشان مي‌نشستند و يك نفرمان سرش را در دامن ايشان مي‌گذاشت و بعد همه مي‌رفتند و قايم مي‌شدند، بعد آن فرد بلند مي‌شد و دنبالمان مي‌گشت. امام به ضعيفترها كمك هم مي‌كردند. من از همه شلوغ‌تر بودم و يكي از خواهرهايم (خانم آقاي اشراقي) با اينكه چهار سال از من بزرگتر بود، آرامتر و مظلومتر بود و زبر و زرنگي مرا نداشت. گاهي اوقات مي‌رفتم بالاي درخت كاجي كه در منزلمان بود و آنجا قايم مي‌شدم. كسي سرش را بلند نمي‌كرد به آنجا نگاه كند. امام مي‌دانستند كه بچه‌ها نمي‌‌توانند مرا پيدا كنند و با سرشان اشاره مي‌كردند، يعني آنجا را نگاه كن و جاي مرا لو مي‌دادند. گاهي اوقات هم زير عبايشان قايم مي‌شديم. امام عصرها هم براي تدريس به مسجد سلماسي قم در كوچه آقازاده مي‌رفتند و تقريباً نيم‌ساعت به اذان مغرب كه آفتاب هنوز بالاي ديوار بود، به منزل برمي‌گشتند و ما منتظرشان بوديم. مي‌آمدند و يك ربع با ما بازي مي‌كردند و بعد سراغ كارهاي خودشان مي‌رفتند. امام سر شب شام مي‌خوردند، به‎قولي سه از غروب رفته، گاهي قبل و گاهي بعد از شام مي‌آمدند و با ما بازي مي‌كردند. اوايل كودكي بازي بود و بعد به تدريج تبديل به كتاب خواندن شد. من در 13-14 سالگي خيلي اهل مطالعه بودم و كتاب‌هاي رمان و تاريخي را غالباً بلند مي‌خواندم و بقيه گوش مي‌دادند. بزرگتر كه شديم، امام معما و چيستان يا مسئله‌اي مطرح مي‌كردند و ما سعي مي‌كرديم پاسخ آنها را پيدا كنيم. گاهي اوقات هم نمي‌توانستيم جواب بدهيم.
 
دفاع امام از كوچك‌ترها
 
يادم هست 10 -11 ساله بودم و حاج‌آقا مصطفي شايد 21-22 ساله بود. به من گفت: «يك ليوان آب به من بده!» امام نشسته بودند. من شانه‌هايم را بالا انداختم و گفتم: «نمي‌خواهم». حاج‌آقا مصطفي ناراحت شد و آمد طرف من كه مرا دعوا كند. امام به من اشاره كردند كه فرار كن. داداش ديد و گفت: شما اين جور مي‌كنيد كه گوش به حرف نمي‌دهد». آقا گفتند: «اگر گوش به حرفت بدهد، امروز مي‌گويي يك ليوان آب بده، پس‎فردا مي‌‌گويي كفش‌هايم را جلوي پايم جفت كن!».
 
مصطفي بر فراز گلدسته!
 
همراه خانم (مادرشان) در صحن حضرت معصومه سلام ‌الله عليها بودم. حدود 8 - 9 سال داشتم و داداش 18- 19 ساله بودند. خانم سرشان را بلند كردند و توجه كردند كه يك نفر روي مناره كله معلق ايستاده است. اولين حرفي كه خانم زدند اين بود كه گفتند: «خوش به حالش!» خانم خيلي شاداب و دلشاد بودند. همه نگران شدند، ولي خانم گفتند: «فكر مي‌كنم مصطفي باشد. غير از مصطفي كسي جرأت نمي‌كند آن بالا برود و معلق بزند!» جالب اين است كه خانم‌ نگران نشدند و اصلاً اهل اين‌جور نگراني‌ها نبودند. بقيه خيلي نگران شدند، ولي ايشان ابداً.
 
امام به من گفتند: كودتاچي!
 
ما اغلب براي ناهار آبگوشت داشتيم، چون امام آبگوشت دوست داشتند، ولي من اصلاً آبگوشت دوست ندارم و در منزل همسرم هم جز چندباري كه نوه‌هايم آمدند و خواستند برايشان درست كنم، آبگوشت درست نكرده‌ام. يك بار كه حدوداً 9 - 8 ساله بودم در فصل تابستان بود و امام وضو گرفته بودند و داشتند از پله بالا مي‌آمدند و من ظرف گوشت‏كوبيده دستم بود. چشمم كه به آقا افتاد، بشقاب را به طرف ديوار پرت كردم و گفتم: «كي گفته هر كس بزرگتر است،‌ بايد حرف، حرف او باشد؟ شما چون بزرگتريد و آبگوشت دوست داريد، من هم بايد آبگوشت بخورم؟» ايشان آمدند بالا و به خانم گفتند: «بچه‌ها را بنشانيد و از آنها بپرسيد چه غذايي دوست دارند و هرروز مطابق ميل يكي از آنها غذا بپزيد!». البته به من لقب «كودتاچي» دادند و گفتند: تو كودتا كردي!
 
خواهش امام از من: به چين نرو!
 
چند سال قبل از فوت امام مرا به چين دعوت كردند كه بروم آنجا و صحبت كنم. سر سفره بوديم و ايشان به خاطر قلبشان به دستور دكتر پشت ميز كوچكي مي‌نشستند و غذا مي‌خوردند. من خيلي عادي و معمولي گفتم: «من هفته ديگر به چين مي‌روم. مرا دعوت كرده‌اند.» حرف‌هاي ديگري زده شد و گذشت. چند دقيقه بعد، امام به من گفتند: «فهيمه (مرا در منزل فهيمه صدا مي‌زنند) بيا!» بعد گفتند: «سرت را بياور پايين!» من كنار ايشان ايستاده بودم. گوشم را نزديك دهانشان بردم. امام گفتند: «مي‌خواهم از تو خواهش كنم به چين نروي». من مكثي كردم و گفتم: «چشم»، ولي حقيقتش اين است كه كمي به من برخورد كه چرا ايشان همان وقت به طور عادي اين مطالب را نگفتند. مثلاً نگفتند مصحلت نيست و نرو و چرا اين‌جور گفتند. وقتي غذا خوردن تمام شد و ايشان خواستند به اطاقشان بروند، من همراهشان رفتم و گفتم: «مي‌خواهم از شما گله كنم». پرسيدند: «چرا؟» جواب دادم: «شما فكر مي‌كنيد اگر مرا منع كنيد گوش نمي‌كنم؟ همان‌جا به من مي‌گفتيد نرو، مصحلت نيست. من هم قبول مي‌كردم. لازم نبود مرا صدا بزنيد و درِ گوشم بگوييد». گفتند: «آدم وقتي مي‌خواهد چيزي را به كسي بگويد، بايد به كف پاي او بگويد؟ بايد درِ گوشش بگويد!» فهميدم مي‌خواهند از در شوخي درآيند. گفتم: «هم من مي‌دانم منظورم چيست، هم شما مي‌دانيد!».
 
دقت و مراعات ظريف
 
نكته ديگري كه يادم آمد از دوره‌اي است كه امام كسالت داشتند. حدود ده روز قبل از رحلتشان بود. امام بيمار بودند و بايد در بيمارستان بستري مي‌شدند. امتحان جامع دكترا هم داشتم. امام هم قرار بود فرداي آن روز به بيمارستان بروند. من وقتي وارد منزل شدم، ايشان داشتند با مادرم شام مي‌خوردند. شنيدم كه گفتند: «به فهيم نگوييد.» من همان‌جا متوجه شدم كه ايشان مي‌خواهند به بيمارستان بروند، منتها ايشان به ديگران توصيه مي‌كردند به من نگويند كه حواسم براي امتحان پرت نشود. من به روي خودم نياوردم كه مي‌دانم. آمدم و نشستم و صحبت كرديم و شب به منزل برگشتم. صبح فردا دلم نيامد كه نروم و امام(ره) را نبينم. از آن طرف هم از بيمارستان گفته بودند جواب آزمايش حاضر نيست و بايد فردا براي عمل بياييد. من اين را نمي‌دانستم. وقتي آمدم و وارد اتاق شدم، فكر كردم امام را مي‌خواهند به بيمارستان ببرند. به روي خودم هم نمي‌آوردم كه مي‌دانم. به محض اينكه وارد شدم، امام دستشان را باز كردند و گفتند: «خيالت راحت‌! قرار نيست به بيمارستان بروم». پرسيدم: «جدي مي‌گوييد؟» يادم نيست عين جمله‌شان چه بود، اما آن را جوري ادا كردند كه من باور كردم كه قرار نيست اصلاً به بيمارستان بروند و با كمال آرامش رفتم و امتحانم را دادم و برگشتم و تازه فهميدم كه قرار است فرداي آن روز بروند. اين‌قدر دقيق بودند كه من از نظر روحي لطمه نخورم و امتحانم خراب نشود.
 
بيشترين ناراحتي امام از آقاي منتظري و ماجراي قطعنامه بود
 
من اصلاً در مورد قضيه آقاي منتظري ناراحت نشدم و فكر مي‌كردم حق همين است كه امام ايشان را كنار بگذارند، چون ديده بودم كه امام چقدر از دست ايشان اذيت شدند. رنج امام حد و اندازه نداشت. باورشان نمي‌شد كسي كه آن‌قدر مبارز و متدين بوده، اين‌طور تحت تأثير قرار بگيرد. فوق‌العاده زياد هم تلاش كردند تا ايشان را از بعضي ارتباطات و كارها منع كنند. امام كمتر مسائل بيرون را در اندرون نقل مي‌كردند، ولي در ارتباط با ايشان از بس منقلب و ناراحت بودند، مي‌آمدند و مي‌گفتند. من در طول زندگي امام، دو بار ناراحتي فوق‌العاده زياد ايشان را ديدم. يك بار همين قضيه آقاي منتظري بود كه امام خيلي اذيت شدند، يكي هم قبول قطعنامه. من تهران نبودم و از تلويزيون خبر بركناري آقاي منتظري را شنيدم. خوشحال شدم و فكر مي‌كردم حق همين بود و ايشان نبايد جانشين امام باشند. خدا شاهد است همان روز اول بعد از رحلت امام با آن همه ناراحتي از آن مصيبت بزرگ، وقتي شنيدم كه آقاي خامنه‌اي انتخاب شده‌اند، قلباً خوشحال و آرام شدم و گويي مرگ پدر را فراموش كردم. حتي كسي به من گفت: «خوشحالي مي‌كني كه جاي پدرت جانشين انتخاب شد؟» گفتم: «اين حرف چيست؟ بالاخره هركسي رفتني است، ولي شخص بسيار خوبي جاي ايشان آمد». تا الآن هم معتقدم بهترين فرد، ايشان بودند و هستند. ان‌شاءالله كه عمر طولاني داشته باشند.
 
نظر امام درباره رهبري آيت‌الله خامنه‌اي
 
به خاطرم هست، 3-4 روز بعد از جريان آقاي منتظري كه ايشان از قائم‏مقامي كنار رفتند، پيش امام نشستم و گفتم: «اگرچه زشت است كه من اين حرف را بزنم، اما بالاخره آدميزاد از اين دنيا مي‌رود و من به نظرم مي‌رسد فردي را نداريم كه جانشين شما باشد. آيا بهتر نيست كه شورايي باشد؟» تا اين حرف را زدم، گفتند: «چرا نداريم؟» گفتم: «به نظر مي‌آيد چنين فردي نيست.» گفتند: «چرا، آقاي خامنه‌اي». صرف‌نظر از سخن امام، من واقعاً و قلباً به رهبر معظم انقلاب اعتقاد دارم. خدا شاهد است كه اين اعتقاد قلبي من است كه الآن بهترين فرد را داريم و چه انتخاب خوبي بود. هيچ‌كس نمي‌توانست اين طور محكم در برابر آمريكا و دشمنان بايستد و از ملت دفاع كند. گاهي اوقات وقتي ايشان مطلبي را مي‌گويند، خيلي ياد امام مي‌كنم و مي‌بينم گويا همان گفته‌هاست. من بسيار به ايشان اعتقاد دارم و لذا هرچه بگويند اطاعت مي‌كنم. من معتقدم كه در رأس يك كشور اسلامي قطعاً بايد ولي فقيه باشد و فقط ولي فقيه است كه مي‌تواند به معناي حقيقي، كشور را حفظ كند؛ انتخابي هم كه مردم به صورت مستقيم يا غيرمستقيم مي‌كنند، انتخاب درستي است. مردم تشخيص درستي دارند.
 
منبع:گاهنامه پاسدار

تشرف مقام معظم رهبری به محضر مبارک امام زمان عجلل الله تعالی فرجه الشریف


پایگاه صالحات آیت الله احدی:

مطلبی را به شما عرض میکنم شاید نشنیده باشید .جناب آقای صدیقی شب فاطمیه روی منبر در بیت ایشان ( بیت رهبری ) که آقای رییس جمهور نشسته بود،آقای هاشمی بود ، سران مملکتی بودند ، قوه قضاییه ، همه بودند.آقای صدیقی روی منبر این مطلب را گفت و آن را نتوانست تمام کند .همین که خواست تمام کند فریاد گریه جمعیت و حضار بلند شد.
دیدند این جمعیت بسوی آقا دارند حمله میکنند که به عنوان تبرک به ایشان دست بزنند .آقا را بردند و دیگر نتوانستند جمعیت را اداره کنند .

و آن مطلب این بود :
(به نقل از حاج آقای صدیقی:) من همه ساله مکه که میرفتم قبل از رفتن به مکه به محضر آیت الله بهاءالدینی میرسیدم و توصیه میخواستم از ایشان.ایشان به من توصیه هایی میکرد و من این توصیه ها را در سفر مکه عمل میکردم . بعدهم که داشتم میامدم ، یک عمامه ای یا چیزی را برای ایشان هدیه میخریدم .

این دفعه که رفتم محضر ایشان این مطلب را فرمودند :
شما وقتی که میروید مسجدالنبی از قسمت جنوب شرقی مسجد ، از آن قسمت هفت قدم میاید به جلو و قسمت بعدی را هم گفت که من نمیتوانم دقیق به شما بگویم . به خاطر اینکه ایشان این را به ودیعت پیش من گذاشت . آن وقت از دو طرف به من دستور داد.

وقتی که قدم زدی آمدی جلو رسیدی به آنجا ،آنجا بنشین و این ذکر سبعه را بگو. این ذکر را که گفتی انشاءالله به حوائجت خواهی رسید .
(آقای صدیقی می گوید) ، عرض کردم: آقای بهاءالدینی چه وجهی دارد که من باید آنجا بنشینم و این اذکار سبعه را بگویم. چه وجهی دارد هفت قدم از آنجا قدم بزنم .

گفت : وجهش این است که دارم به شما میگویم فقط پیش شما بماند .
وقتی که حضرت زهرا سلام الله علیها آمد برای دفاع از علی ابن ابیطالب علیه السلام بدنش خون آلود بود وقتی که آمد ، که داخل مسجد وارد نشد وقتی که برگشت دیگر توان از او رفت دیگر به گونه ای شد که میخواست ادامه راه را بدهد نتوانست ، آنجا نشست و فکر میکنم که آن مکان به خون فاطمه سلام الله علیها رسیده است . آنجا حاجتتان را بخواهید .
(فریاد گریه جمعیت بلند شد)

بعد آقای بهاء الدینی میگوید : این کار را انجام بده .
(حالا جالب این است که حضار دارند به آقای صدیقی توجه می کنند ازاعیان شخصیتی مملکت ، و هم آقایانی که شرکت کننده بودند ، ایشان هم با ضرس قاطع دارد مطلب را می گوید.)

گفت :من رفتم مدینه همین کار را انجام دادم ، بعد از این رفتم مکه دیدم از بلند گو صدا میزنند : آقای صدیقی دوباره بروند مدینه . من دوباره رفتم مدینه ، چند روزی مدینه ماندم ، وقتی برگشتم به ایران یک عمامه ای خریده بودم رفتم محضر حاج آقا ، رسیدم، تا سلام علیک کردم بدون اینکه حرفی بزنم ،
حاج آقا بهاء الدینی فرمودند:

میدانی ثمره ذکر امسال چه بود ؟
گفتم : نه
گفت : نمیدانی ثمره ذکر امسال چه بود ، نگرفتی؟
گفتم : نه
فرمود : امسال ثمره ذکر شما یکی این بود که شما دو بار آمدید مدینه،
گفتم شما مطلعید من دو بار امسال آمدم مدینه .
گفت : بله آنجائی که نشسته بودید ذکر می گفتید در آنجا با تو بودم.
(این نوارش دربیت آقا هست،دم در که می فروشند ، نوار سه سال قبل فاطمیه)
بعد برگشت و گفت :
ثمره دوم اینجا بود :

(که تا گفت مجلس به هم پاشید اینقدرمردم به خودشان زدند وگریه کردند که آقا تشریف بردند ؛ دیدند که دیگر نمی شود جمعیت را اداره کرد.)

فرمودند : ثمره دوم این بود که آن نیتی که من میخواستم ، به آن نیت رسیدم ، و آن این بود
که امسال مقام معظم رهبری به دیدارامام زمان نائل آمد.

فایل صوتی سخنان آیت الله احدی را میتوانید از این جا دانلود کنید:
http://salehat.ir/images/stories/sound/Ahadi.mp3


همین ماجرا به نقل از حاج آقا دکتر محمدی:


«آقای صديقي به حضرت آيت‌اله بهاءالدين گفت ، آقا من سفر حج را در پيش دارم شما سفارشي ، دعايي ، درخواستي نداريد و آقاي بهاءالدين فرمودند: من يك دعايي دارم ؛ در كوچه بني‌هاشم همان جايي كه مادرم حضرت فاطمه را سيلي زدند شما برويد و از خدا بخواهيد كه دعاي من مستجاب شود ، همين. و من به مدينه رفتم . 

اما سفارش آقا را فراموش كردم و در مكه بودم كه يادم آمد آقا سفارش دعا داشته‌اند دوباره به مدينه برگشتم و دعا كردم كه خدايا دعاي آقاي بهاءالدين مستجاب شود (از اين مساله فقط خود خبر داشتم) وقتي به قم آمدم و خدمت آقا شرفياب شدم آقا فرمودند ، حالا ديگر سفارش من را در مدينه فراموش مي‌كني و به مكه مي‌روي و برمي‌گردي...!

من هم عذر خواستم و حسابي شرمنده شدم و بعد به آقا گفتم ، آقا دعايتان مستجاب شد . گفتند: بله ، خدا را شكر دعاي من مستجاب شد.

بعد گفتم آقا لطف بفرماييد كه اگر مانعي ندارد مضمون دعايي كه داشتيد را بيان كنيد ، آقا نپذيرفتند و من خيلي سماجت كردم و بالاخره آقا فرمودند :من دعایی كردم كه آيت‌اله خامنه‌اي خدمت حضرت امام زمان(عج) برسند كه خدا را شكر اين دعا مستجاب شد و آقا سيدعلي آقا خدمت ولي عصر رسيدند.»

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان نیکان و آدرس ataataee.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: