نیکان
یک شنبه 24 ارديبهشت 1396برچسب:نیکان, :: 1:2 ::  نويسنده : علی یگانه

پس چی می‌گن دست شهدا اون دنیا خیلی بازه؟ هان مهرداد! نمی‌بینی مادرت در چه وضعی است بی‌وفا! نمی‌گویی مادرت چقدر دوست داشت محرم امسال را هم ببینه؟ نمی‌خوای واسه حسین‌(ع) عزاداری کنه؟ دوست نداری واسه غریبی زینب سینه بزنه؟

براساس یک واقعیت

از قدیمی‌های محله سی‌متری جی تهران است. خانه ‌کوچک و با صفایش فاصله چندانی با مسجد جواد‌الائمه ندارد مسجد محل که به ازای هر یک مترش، یک شهید تقدیم اسلام کرده است. پسر پیرزن «مهرداد رحیمی» و دامادش «اصغر بهفر» از همین شهدا هستند شهدایی که دل مسجد این روزها در فراق‌شان خیلی تنگ شده است درست مثل دل پیرزن سر همین دل‌تنگی‌ها بود که لابد پیرزن آن شب قلبش از تپش ایستاد بود جوری احساس عطش می‌کرد. اما او را نه یارای این بود که قدم از قدم بردارد. فقط ناله‌ای سرداد و بعد افتاد چشمانش سیاهی رفت و دیگر هیچ ندید خوب شد والا اگر نه از درد، به یقین از نحوه درمان دق می‌کرد و می‌مرد. قصه چیست؟

هیچ! جنگ روزگار و خون‌ دل خوردن، بی‌معرفتی دیدن و دم بر نیاوردن زجر کشیدن و لب فرو بستن، با سکوت فریاد برآوردن اصلا می‌دانی! باید پای صحبت‌های رضا- فرزند دیگر پیرزن- نشست تا متوجه شد ماجرا از چه قرار است؛ مادرمان را بردیم بیمارستان حضرت رسول. خدا خیرش بدهد. یکی از پزشکان آنجا بعد از اکوی قلب یک طوری که ناراحت نشوم به من گفت: اگر می‌خواهی مادرت تمام نکند عجله کن و او را ببر بیمارستان خاتم‌الانبیاء تا اسم این بیمارستان را شنیدم خوشحال شدم. گفتم:  فقط کافی است کارت بنیاد شهید را نشان بدهم و آنها هم مادرمان را عمل کردند. چه خیال خامی، یارو تا چشمش به کارت بنیاد شهید افتاد گفت: جا نداریم. این در حالی بود که از طریق همان پزشک بیمارستان حضرت رسول مطمئن بودیم جا دارند. حالا فکر می‌کنم اگر کارت بنیاد را نشان نمی‌دادم شاید کارمان را راه انداخته بودند. به طرف گفتم مگر مدعی نیستید که این بیمارستان بیشتر در خدمت خانواده شهداست؟ پس اگر برای مادر شهید جا نداشته باشد برای چه کسی جا دارد؟

 گفت: همین که هست، هیچ‌کاری هم نمی‌توانی بکنی. گفتم: من که می‌دانم شما جا دارید. مریض ما هم وضعش اورژانسی است بپذیرید. نترسید! پولش را می‌دهم. با طعنه گفت: بر فرض هم که جا داشته باشیم. جا مال مریض‌هایی است که نیازهای خاص دارند! دیگر عصبانی شده بودم؛ شده بودم حاج کاظم آژانس شیشه‌ای با این فرق که اگر موجی می‌شدم، مادرم روی دستم می‌ماند. چه کار باید می‌کردم زنگ زدم به اورژانس و هفتاد هشتاد هزار تومان پیاده شدم و مادرم را بردم بیمارستان باهنر، هیچ امیدی هم نداشتم. وقتی مسوولین خاتم‌الانبیا آن‌جور ما را جواب کردند از یک بیمارستان خصوصی چه انتظاری می‌شد داشت... اما باز صد رحمت به اینها لااقل با پول می‌شد راضی‌شان کرد و تخت‌شان اختصاص به مریض‌های خاص!!! نداشت. در اینجا مادرم را خیلی زود بستری کردند ولی چه فایده بعد از چهار روز هنوز مادرم در کما بود؛ نه حرکتی، نه حرفی، نه تپش قلبی- دیگر قطع امید کرده بودم از معصومین هم دیگر کسی نمانده بود که دست به دامانش بشوم. خواهرم اما هنوز امید داشت. رفت مشهد و متوسل شد به حضرت رضا(ع)، یک کمی هم با برادرم درددل کرد:« پس چی می‌گن دست شهدا اون دنیا خیلی بازه؟ هان مهرداد! نمی‌بینی مادرت در چه وضعی است بی‌وفا! نمی‌گویی مادرت چقدر دوست داشت محرم امسال را هم ببینه؟ نمی‌خوای واسه حسین‌(ع) عزاداری کنه؟ دوست نداری واسه غریبی زینب سینه بزنه؟» ...

 

به طرف گفتم مگر مدعی نیستید که این بیمارستان بیشتر در خدمت خانواده شهداست؟ پس اگر برای مادر شهید جا نداشته باشد برای چه کسی جا دارد؟

 

 

سرتان را چه درد بدهم، خواهرم در مشهد همین‌طور داشت با برادرم درددل می‌کرد که اینجا مادر یکهو از تحت بلند شد و شفا پیدا کرد. پزشکان وقتی بدن مادرم را چک کردند با تعجب دیدند هیچ‌طورش نیست. سالم سالم است. از فرط خوشحالی همین‌طور اشکی بود که داشت از چشمهایم سرازیر می‌شد. داشتم گریه می‌کردم که مادر از من پرسید؛ رضا! امروز چند شنبه است؟ من که در آن چند روز حسابی بهم ریخته بودم، روزها از دست در رفته بود. یکی از پرستاران گفت:حاج خانم، شب جمعه است؛ شب اول محرم!

شنبه 23 ارديبهشت 1396برچسب:نیکان, :: 23:59 ::  نويسنده : علی یگانه

بنیاد شهید به‌مان دفترچه‌ی بیمه‌ی درمانی داده بود. آخر سال که اعتبارش تمام شد و رفتم عوضش کنم، مسئول تعویض دفترچه‌ها با تعجب نگاهش کرد و گفت: «پدرجان! این‌جا که چیزی ننوشته‌ای.» گفتم: «من سواد ندارم که این‌جا بنویسم.» خندید وگفت: «تو سواد نداری؛ دکترها چه‌طور؟» منظورش را فهمیدم. گفتم: «دکتر من توی قبرستان است؛ چیزی هم نمی‌نویسد.» بنده‌ی خدا فکر کرده بود دارم از مرگ حرف می‌زنم؛ می‌خواهم بمیرم. گفت: «خدا نکند پدرجان. إن‌شاءالله صد سال عمر کنی. این چه حرفی است که می‌زنی؟!» گفتم: «من که از مُردن حرف نزدم. گفتم، دکترم توی قبرستان است. وقتی مریض می‌شوم، می‌روم آن‌جا و پسرم علی، شفایم می‌دهد. دفترچه‌ی بیمه‌ام را هم خط‌خطی نمی‌کند.»

شنبه 23 ارديبهشت 1396برچسب:نیکان, :: 23:58 ::  نويسنده : علی یگانه

آقاجان با خنده‏ای که ترجمه نوعی از گریه بود ،گفت: همین‏مان مانده بود که تو بروی جبهه، مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دو دستی تو سرش می‏زند و جنگ تمام می‏شود. کم نیاوردم و گفتم: من باید بروم. همین. آقاجان ترش کرد و گفت: رو حرف من حرف نیار. بچه هم بچه‏های قدیم. می‏بینی حاج خانم؟ مادرم که از سر صبح در حال اشک ریختن بود ، گفت: رفته اسم نوشته و قراره یک هفته دیگه اعزام بشود. آقاجان گفت: ببین پسرم، تو بعد از هفت – هشت تا بچه مرده برای ما، زنده ماندی. حالا می‏خواهی دستی دستی خودت را به کشستن بدی. فکر من و مادر پیرت را نمی‏کنی؟ چشمانش خیس شد دلم لرزید همیشه آقاجان با این حرفش پنجرم می‏کرد. اما این بار تصمیم گرفته بودم گول نخورم. - من می‏روم. شانزده ساله هستم و رضایت هم می‏خوام. امام گفته. پس من هم می‏روم. آقاجان کفری شد و فریاد زد باشد ببینم تو پیروز می‏شوی یا من! قرار بود روز بعد یک نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه در محل درباره‏ام تحقیق کند شهرمان کوچک بود و همه از جیک و پیک هم خبر داشتند نمی‏دانم این تحقیق و سوال و جواب، دیگر چی بود که آتش‏اش دامن ما را گرفت. با هزار مکافات و سختی توانسته بودم ثبت نام کنم. بعد نوبت مراسم جوابگویی به سوالات شرعی و سیاسی شد از نماز وحشت تا انواع وضو و شکیات پرسیدند و من بدبخت که رساله امام را سه بار کلمه به کلمه خوانده بودم با مصیبت جوابشان را داده بودم. حالا مانده بود بیایند تو محل پرس و جو کنند که آدم درست و حسابی هستم یا نه. از یکی از بچه‏ها که آنجا خدمت می‏کرد شنیدم که قرار است آن‏روز برای تحقیق بیایند، حتی طرف را هم شناسایی کردم. صبح اول وقت از دم در ستاد اعزام به جبهه با حفظ فاصله او را تعقیب کردم. پیش بینی همه چیز را کرده بودم. یک کلاه کشی سرم کردم و عینک دودی هم زدم که کسی نشناسدم. اسم تحقیق کننده کریم بود. کریم اول بسم‏الله وارد دکان مش‏تقی ماست بند شد پشت سرش وارد ماست‏بندی شدم. کریم از مش تقی پرسید: حاج‏آقا شما حسین ایران‏نژاد را می‏شناسید؟ منش‏تقی خیلی خوب مرا می‏شناخت. همیشه احترامش را نگه داشته و در مسجد کفش‏هایش را جفت کرده بودم. می‏دانستم که قبولم دارد و همیشه برایم دعای خیر می‏کرد. مش‏تقی اول لب گزید، بعد با صورت سرخ شده گفت: ای دل غافل! باز کفتربازی کرده؟ نفس‏ام بند آمد کم مانده بود غش کنم. کریم با تعجب پرسید: مگر کفتربازه؟ مش‏تقی سرتکان داد و گفت: ای برادر! اهل محل از دستش ذله شده‏اند همیشه رو پشت‏بام کفتربازی می‏کند نمی‏دانید پدر و مادرش را چقدر اذیت می‏کند. کریم تند تند روی برگه‏اش چیزهایی نوشت بعد حداحافظی کرد و رفت عینکم را برداشتم و صاف تو چشمان مشی‏تقی نگاه کردم. بنده خدا با دیدنم رنگ از صورتش پرید سرخ شد و من و من‏کنان گفت: حلالم کن پسرجان! دیشب پدرت التماسم کرد برای اینکه جبهه نفرستندت درباره‏ات چاخان کنم. حلالم کن! از مغازه بیرون دویدم. وای که تو کوچه‏مان چه خبر بود هر چی لات و لوت و… بود، دور کریم حلقه زده و داشتند پرت و پلا می‏گفتند و کریم تند تند می‏نوشت. - آقا نمی‏دانید چه جانوریه، سه بار به من چاقو زده! - آقا دو تا کفتر خوشگل مرا گرفته و پس نمی‏ده. - به من دویست تومن بدهکاره و پررو، پررو می‏گوید که نمی‏خواد طلبم را بدهد. - روزی دو پاکت سیگار می‏کشد. خدیجه خانم با آه سوزناکی گفت: همه‏اش مزاحم دختر من می‏شود حیا هم نداره. مانده بودم معطل . خدیجه خانم اصلا دختر نداشت که من بخواهم مزاحم‏اش بشوم. نگاهم به آقا جان افتاد که به دیوار تکیه داده و پیروزمندانه لبخند می‏زد داشتم دیوانه می‏شدم، کریم خداحافظی کرد و رفت. جماعت آس و پاس و چاخان‏گو، هر کدام از آقاجان پولی گرفتند و پی کارشان رفتند مادرم داشت از خدیجه خانم تشکر می‏کرد ،داغ کردم. عینک دودی را برداشتم و شروع کردم به هوار کشیدن: - آهای ملت به دادم برسید! این دو نفر وقتی بچه بودم، مرا دزدیدند و اینجا آوردند اینها پدر و مادر واقعی من نیستند . کمکم کنید هر شب کتکم می‏زنند و به من غذا نمی‏دهند همیشه تو زیرزمین زندانی‏ام می‏کنند و شکنجه‏ام می‏کنند. شروع کردم به الکی گریه کردن. رنگ به صورت پدر و مادرم نمانده بود. همسایه‏ها با تعجب و حیرت پچ پچ می‏کردند و چپ چپ به آن دو نگاه می‏کردند. آقا جان گفت: این پرت و پلاها چیه؟ ما کی تو را دزدیدیم؟ کی تو رو کتک زدیم؟ گریه کنان گفتم: مگر من کفترباز و سیگاری و چاقوکشم که آبروم را بردید؟ من همین امروز از خانه‏ می‏روم . اصلا همین الان می‏روم . ای همسایه‏ها، شما شاهد حرف‏هایم باشید

شنبه 23 ارديبهشت 1396برچسب:نیکان, :: 23:56 ::  نويسنده : علی یگانه

عبدالله در سال 1333 در شهر کلاته خیج، استان سمنان دیده به جهان گشود.  پایه های اعتقادی و مذهبی در کانون خانواده در وجودش شکل گرفته بود.

با شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه های جنوب شد. سردار حاج عبدالله عرب‌نجفی از فرماندهان دوران دفاع مقدس تیپ 12 قائم آل محمد (عج) و همچنین فرمانده لجستیک تیپ قائم آل محمد بعد از دفاع مقدس بود.
او تا پایان جنگ در جبهه حضور موثر داشت و سرانجام در تاریخ 27/10/72 در حین انجام ماموریت و بر اثر سانحه رانندگی به یاران شهیدش پیوست.

سردار شهید حاج عبدالله عرب‌نجفی در سن39  سالگی به فیض شهادت نائل شد و در گلزار شهدای کلاته خیج به خاک سپرده شد.

یکی از همرزمانش در عملیات مرصاد روایت می کند:

شهید حاج عبدالله عرب نجفی در عملیات مرصاد، فرمانده گردان کربلا بود.

پسر دوازده ساله اش را هم با خودش آورده بود . از همان اول کار توی تنگه ماندو حتی روی ارتفاع هم نیامد. با اینکه تیر بار دشمن لحظه ای امان نمی داد قد راست ایستاده و با صدای گرمش به بچه ها روحیه می داد. و به آنها می گفت (( بعد از خدا امیدم به شماست . یک لحظه هم از آنها غافل نشوید بهشان امان ندهید و...))

ترس این را داشتم که هدف قرار گیرد. هرچه می گفتم:  شما هم هم یک اسلحه بردار می گفت :اگه لازم بشه از اسلحه شما استفاده می کنم. شاید از تنها چیزی که ترس نداشت مرگ بود. از روز اول جنگ بند پوتین هایش را بسته بود. خودش را به خطر می انداخت تا مجروحین را به عقب بیاورد حتی جنازه شهدا را مثل پدری دلسوز کول می کرد و می آورد. همیشه می گفت من لیاقت ندارم که فرمانده این بچه ها باشم. اینها همه نماز شب می خوانند. اون وقت من به آنها دستور می دهم من از روی هر کدام از آنها خجالت می کشم.

فرازی از وصیت نامه سردار شهید حاج عبدالله عرب‌نجفی

ای مردم هر انسانی از تقوی به خدا می رسد و به درگاه خداوند بی تقوایان راه ندارند پس تقوی را پیشه کنید.

برادران اسلام غریب است اسلام را در هر حال یاری کنید و بدانید که خداوند با صابران است.

و اما ای برادر مسئول شما هر مسئولیتی که بر عهده داری خدای تبارک و تعالی را نظاره گر اعمال و رفتار خود بدان که مولی علی(ع) فرمودند حق را بگویید هر چند به ضررتان باشد. مردم را دلسرد نکنید که خداوند شما را نخواهد بخشید.

 

توصیه اخلاقی رهبر معظم انقلاب:

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در ابتدای یکی از جلسات درس خارج فقه، با قرائت حدیثی درباره تلاش شیطان برای فریفتن انسانها، فرمودند: برادران! مراقب شیطان باشیم، در بهترین حالات، شیطان می‌آید سراغ انسان.

  • در وقت نماز شب که مشغول عبادتید، مشغول تضرّعید، همان وقت شیطان می‌آید سراغ شما. بستگی دارد که من و شما چه‌جور آدمی باشیم؛ یک وقت ما را وسوسه می‌کند بوسیلۀ عُجب، یک وقت ما را وسوسه می‌کند بوسیلۀ ریا، یک وقت وسوسه می‌کند بوسیلۀ ایجاد شک و تردید در این کاری که داریم می‌کنیم. ...
  • بارها عرض کرده‌ایم اینکه شیطان در قرآن کریم این‌همه اسمش تکرار شده، چه اسم شیطان، چه اسم ابلیس برای خاطر این است که اهمیتِ این دشمنِ خطرناک را ما فراموش نکنیم... شیاطین انس هم همینجورند، آنها هم از شیطانِ جنّ الهام می‌گیرند، به یکدیگر کمک می‌کنند برای اینکه ما را منصرف کنند، منحرف کنند از صراط مستقیم.
  • ثبات بر صراط مستقیم، آن چیزی است که انسان هر روزی بارها و بارها از خدای متعال می‌خواهد: «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیم‏». خوب، شما که در صراط مستقیم‌اید، «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیم‏» یعنی: در سرِ دو راهی‌ها، ما را به آن راهی که صراط_مستقیم است، هدایت کن! یعنی ما را مستمراً بر این صراط قرار بده که از آن منصرف و منحرف نشویم. خط‌حزب‌ا...



پنج شنبه 14 ارديبهشت 1396برچسب:نیکان, :: 19:31 ::  نويسنده : علی یگانه
آپلود عکس
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1396برچسب:نیکان, :: 19:30 ::  نويسنده : علی یگانه
آپلود عکس
خبر شهادت سید هادی و سه نفر از دوستانش روز جمعه رسید. روز بعدش یک همایش بزرگ در پشتیبانی از مقاومت داشتیم و در برنامه چنین پیش بینی شده بود که در آغاز برنامه به مناسبتی ذکر مصیبت حضرت سیدالشهداء و عزاداری باشد. زمانی که خبر شهادت سید هادی اعلام شد، من سعی کردم بخش عزاداری از برنامه حذف شود تا مبادا بعضی فکر کنند این بخش اختصاصاً برای سید هادی و دوستانش اضافه شده. چون فکر میکردم در آن شرایط این شیوه ی مناسبی برای استقبال از شهدا نیست، برای شهید نباید گریه و زاری کرد، بلکه شهید الگو و نمونه و منبع عزت و سربلندی است او شاید کسانی که با این فرهنگ آشنا نباشند گمان کنند گریه های ما از موضع ضعف استا به هرحال من باید بعد از ذکر مصیبت سخنرانی می کردم.
ماجرای آخرین دیدار سید حسن نصرالله با امام خمینی (ره)
 
وقتی بالا رفتم یک باره ده ها دوربین تلویزیونی با لامپ های بزرگ و نورهای قوی روبه رویم قرار گرفت. حرارت بیش از حد تحمل بود. مخصوصا با توجه به این که این پروژکتورها حرارت زیادی دارند و جلوی دید را هم می گیرند و این مشکل در مورد کسی که مثل من عینک داشته باشد شدیدتر است. سخنرانی را آغاز کردم و طبق معمولی صحبت کردم، اما در یک لحظه احساس کردم که دیگر هیچ چیزی نمی بینم چون عرق از صورتم سرازیر بود و شیشه ی عینک را گرفته بود.
 
خواستم دست دراز کنم و از جعبه دستمالی کاغذی روی میز جلویم دستمالی بردارم و عرق را پاک کنم - لااقل از شیشه ی عینک - ولی دستم پیش نرفت، چون فکر کردم در میان این دوربینهایی که در حال فیلم برداری هستند حتماً بعضی ها فیلم را در اختیار شبکه های مختلف از جمله شبکه های تلویزیونی اسرائیل قرار می دهند و در این صورت همه تصور می کنند من دارم اشکم را پاک می کنم نه عرق را و از این صحنه سوءاستفاده ی تبلیغاتی زیادی خواهد شد. ترجیح دادم حتی اگر در قطرات عرق غرق شوم، تصویر یک پدر دردمند از کشته شدن فرزند را در اختیار دشمن نگذارم که پشت تریبون در حالی گریه است، در حالی که دیگران را به شهادت و جهاد دعوت می کند. من کسی نیستم مگر یکی از شمار فراوان خانواده های شهدا...
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1396برچسب:نیکان, :: 19:29 ::  نويسنده : علی یگانه
آپلود عکس
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1396برچسب:نیکان, :: 19:27 ::  نويسنده : علی یگانه
آپلود عکس



درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان نیکان و آدرس ataataee.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: