پس چی میگن دست شهدا اون دنیا خیلی بازه؟ هان مهرداد! نمیبینی مادرت در چه وضعی است بیوفا! نمیگویی مادرت چقدر دوست داشت محرم امسال را هم ببینه؟ نمیخوای واسه حسین(ع) عزاداری کنه؟ دوست نداری واسه غریبی زینب سینه بزنه؟
براساس یک واقعیت
از قدیمیهای محله سیمتری جی تهران است. خانه کوچک و با صفایش فاصله چندانی با مسجد جوادالائمه ندارد مسجد محل که به ازای هر یک مترش، یک شهید تقدیم اسلام کرده است. پسر پیرزن «مهرداد رحیمی» و دامادش «اصغر بهفر» از همین شهدا هستند شهدایی که دل مسجد این روزها در فراقشان خیلی تنگ شده است درست مثل دل پیرزن سر همین دلتنگیها بود که لابد پیرزن آن شب قلبش از تپش ایستاد بود جوری احساس عطش میکرد. اما او را نه یارای این بود که قدم از قدم بردارد. فقط نالهای سرداد و بعد افتاد چشمانش سیاهی رفت و دیگر هیچ ندید خوب شد والا اگر نه از درد، به یقین از نحوه درمان دق میکرد و میمرد. قصه چیست؟
هیچ! جنگ روزگار و خون دل خوردن، بیمعرفتی دیدن و دم بر نیاوردن زجر کشیدن و لب فرو بستن، با سکوت فریاد برآوردن اصلا میدانی! باید پای صحبتهای رضا- فرزند دیگر پیرزن- نشست تا متوجه شد ماجرا از چه قرار است؛ مادرمان را بردیم بیمارستان حضرت رسول. خدا خیرش بدهد. یکی از پزشکان آنجا بعد از اکوی قلب یک طوری که ناراحت نشوم به من گفت: اگر میخواهی مادرت تمام نکند عجله کن و او را ببر بیمارستان خاتمالانبیاء تا اسم این بیمارستان را شنیدم خوشحال شدم. گفتم: فقط کافی است کارت بنیاد شهید را نشان بدهم و آنها هم مادرمان را عمل کردند. چه خیال خامی، یارو تا چشمش به کارت بنیاد شهید افتاد گفت: جا نداریم. این در حالی بود که از طریق همان پزشک بیمارستان حضرت رسول مطمئن بودیم جا دارند. حالا فکر میکنم اگر کارت بنیاد را نشان نمیدادم شاید کارمان را راه انداخته بودند. به طرف گفتم مگر مدعی نیستید که این بیمارستان بیشتر در خدمت خانواده شهداست؟ پس اگر برای مادر شهید جا نداشته باشد برای چه کسی جا دارد؟
گفت: همین که هست، هیچکاری هم نمیتوانی بکنی. گفتم: من که میدانم شما جا دارید. مریض ما هم وضعش اورژانسی است بپذیرید. نترسید! پولش را میدهم. با طعنه گفت: بر فرض هم که جا داشته باشیم. جا مال مریضهایی است که نیازهای خاص دارند! دیگر عصبانی شده بودم؛ شده بودم حاج کاظم آژانس شیشهای با این فرق که اگر موجی میشدم، مادرم روی دستم میماند. چه کار باید میکردم زنگ زدم به اورژانس و هفتاد هشتاد هزار تومان پیاده شدم و مادرم را بردم بیمارستان باهنر، هیچ امیدی هم نداشتم. وقتی مسوولین خاتمالانبیا آنجور ما را جواب کردند از یک بیمارستان خصوصی چه انتظاری میشد داشت... اما باز صد رحمت به اینها لااقل با پول میشد راضیشان کرد و تختشان اختصاص به مریضهای خاص!!! نداشت. در اینجا مادرم را خیلی زود بستری کردند ولی چه فایده بعد از چهار روز هنوز مادرم در کما بود؛ نه حرکتی، نه حرفی، نه تپش قلبی- دیگر قطع امید کرده بودم از معصومین هم دیگر کسی نمانده بود که دست به دامانش بشوم. خواهرم اما هنوز امید داشت. رفت مشهد و متوسل شد به حضرت رضا(ع)، یک کمی هم با برادرم درددل کرد:« پس چی میگن دست شهدا اون دنیا خیلی بازه؟ هان مهرداد! نمیبینی مادرت در چه وضعی است بیوفا! نمیگویی مادرت چقدر دوست داشت محرم امسال را هم ببینه؟ نمیخوای واسه حسین(ع) عزاداری کنه؟ دوست نداری واسه غریبی زینب سینه بزنه؟» ...
سرتان را چه درد بدهم، خواهرم در مشهد همینطور داشت با برادرم درددل میکرد که اینجا مادر یکهو از تحت بلند شد و شفا پیدا کرد. پزشکان وقتی بدن مادرم را چک کردند با تعجب دیدند هیچطورش نیست. سالم سالم است. از فرط خوشحالی همینطور اشکی بود که داشت از چشمهایم سرازیر میشد. داشتم گریه میکردم که مادر از من پرسید؛ رضا! امروز چند شنبه است؟ من که در آن چند روز حسابی بهم ریخته بودم، روزها از دست در رفته بود. یکی از پرستاران گفت:حاج خانم، شب جمعه است؛ شب اول محرم!