صبح زود بلند شده بود... تعجب کردم هنوز خورشید سر نزده بود که کوچه رو جارو کرد و بعد آب پاشی !!!
حیاط خونه هم که شده بود عین دسته گل...
گیج بودم واسه چی اینکارو میکرد؟
خیلی وقت بود این برق تو نگاهش گم شده بود، اما اون روز خود خورشید تو چشماش طلوع کرده بود.
صداش زدم که بیا صبحونه بخور، گفت؛ نیت روزه کردم، غرغر کردم با این وضعیت معده و فشار خون و هزارتا مریضی تو این سن و سال و این وقت سال روزه گرفتن دیگه چه صیغه ایه؟؟
هیچی نگفت فقط خندید...
پشت کرد به منو گفت یکم زود باش میخوام اول وقت برسیم اونجا.
اون روز حالم حال دیونه ها بود، خودمم دل تو دلم نبود که برم، آخه فقط من نبودم که عزم رفتن داشتم، چشمام، قلبم، اشکهام، دست هام، پاهام فکرم همه ش اونجا بود همه ی وجودم میخواست بره تا خالی شه و سبک و آروم برگرده؛ اما همشون سنگین سنگین بودن نمیتونستم دنبال خودم بکشونمشون تو عالم خودم بودم که یهو منو صدا زدو مثل همون دفعه های قبل قاب عکس رو دستش گرفته و آماده دم در ایستاده!
به خودم اومدم ، سوئیچ ماشین رو برداشتم و راه افتادیم...
تو ماشین تو عالم خودم بودم که باز صداش رشته افکارمو پاره کرد؛
- گفت : به نظرت یکی از اون تابوت هارو به من میدن؟؟
- گفتم چی؟!
- میگم تـــــــــــــابوت...
- خوب من دلم میخواد اگه مردم تو همون تابوتی بخوابم که... ته حرفشو خورد زیر لب گفت: اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
- دیشب خواب محمد مهدی رو دیدم. گفت: اومده منو ببره زیارت مدینه سر قبر بی بی زهرا (س)..
- جا خوردم...
- هیچی نگفتم و نگاهمو ازش برگردوندم
داشت دلمو چنگ میزد... با خودم گفتم این دفعه دیگه چطور از اونجا جداش کنم و برگردیم؟؟؟ این بارم اگه نتونیم نشونی از عزیز دردونش پیدا کنیم و برگردیم باز همون آش و همون کاسه ی همیشگی، همه ی برق نگاهشو خرج همون قاب عکس تو طاقچه میکنه و تا تفحص بعدی خورشید چشاش گرفته ی گرفته میشه...
همینکه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم گفت : چه خوب آقای علوی اینجاست؛ بذار من باهاش یکم حرف دارم زود برمیگردم.
رفت و بعد چند دقیقه که برگشت رفتیم و وسط جمعیت ابتدای جایگاه استقبال از شهدای گمنام ایستادیم، پرچم ماشین حمل تابوت ها از دور که مشخص شد دلم ریخت یه لحظه نگاهش کردم هق هقی که قورتش می داد و شده بود آهنگ بی صدای اشکای رو صورتش منو داغون میکرد ، آروم آروم بود!! آرامشش بدنمو به لرزه مینداخت.
مراسم دیگه شروع شده بود... مثل همیشه... چقدر این قصه ی تکراری مرموز اما قشنگ و دلنشین بود...
چند تا تابوت گمنام و بی نام نشون راه باز کرده بودن و نه تنها از دل یه جمعیت چند هزار نفری میگذشتن که با خودشون روح هشت تا مادر بی خبر از نام نشون بچه هاشونو می بردن...
خدایا!!! آخه این چه فرمولی بود؟؟؟
پنج تا تابوت بی نام و نشون ...!!!
هشت تا مادر دنبال نام و نشون...
بی بی منو کشوند عقب و گفت تابوت آخری رو ببین اونکه زیر همه س!!
گفتم : خب!!
هیچی نگفت. مراسم تموم شد و برگشتیم... بازم رفتار بی بی برام عجیب بود بیقرار نبود بازم آروم گریه میکرد حتی با اینکه هیچ نشونی از محمد مهدی پیدا نشده بود مثل قبل نبود... چشاش براق براق بود...
دیقیقا سه روز بعد همون تابوتی رو که نشونم داده بود آوردن ، آقای علوی گفت بی بی اون روز ازم قول همین تابوت رو گرفت.
و بی بی رو تو اون خوابوندن و ...
فرمولای سخت دنیا چقد راحت و آسون حل میشن!!!